سرخوشی این روزها
احمدرضا تخشید
کامبیز را اتفاقی در یک کوچه خلوت دیدم. حواسش به اطراف نبود و کلهاش را چسبانده بود به شیشه یک ماشین و انگار تلاش میکرد بر سیاهیاش غلبه کند و داخل ماشین را ببیند. بعد یک دفعه سرش را آورد عقب و دستپاچه دور و بر را نگاه کرد. متوجه من هم شد ولی به روی خودش نیاورد و راه افتاد. خودم را رساندم بهش و گفتم: چه کار میکنی؟ گفت: بهبه جناب وکیلمدافع. دیدی که داشتم حس کنجکاویام را ارضا میکردم. میخواستم ببینم توی این ماشینهایی که اینطور شیشههاشون رو سیاه میکن چه خبره. گفتم: حالا خبری هم بود؟ گفت: لحظهی آخر متوجه شدم شست یک دست به سویم دراز شده. بعد رفت به سمت یک ماشین دیگر که سیاهی شیشههایش مثل قبلی بود. باز میخواست سرش را بچسباند که کشیدمش عقب. عصبانی شد و گفت: بگذار ببینم چه خبره. گفتم: این هم مثل قبلیه حتما یکی داره انگشتهاش رو ورزش میده و ادامه دادم: حالا چرا گیر دادی به این ماشینها؟ گفت: یه خورده برام عجیبه شایدم ترسناک. در نظر بگیر یک دست بیاد بیرون و آدم رو بکشه تو. راستی مگر سیاه کردن شیشهها خلاف قوانین نیست. گفتم: چرا ولی نمیدونم. نیروی انتظامی باید رسیدگی کنه یا راهنمایی و رانندگی. کامبیز گفت: احتمالا هر دو تا شون باید رسیدگی کنن که هیچ خبری نیست. گفتم: بیخیال شو کامبیز دیگه در فضای مجازی خبری از تو نشد. گفت: فضای مجازی رو بیگانگان ایجاد کردهاند تا ما گرفتارش بشویم و نتوانیم به مسایل و مشکلات کشور توجه کنیم. گفتم: استفاده درست هم میشه ازش کرد. گفت: عجب حرف عالمانهای زدی. به نظرم امروز درست و حسابی سرحال و سرخوشی. کامبیز گفت: چهطور سر حال نباشم. من امروز چندین هزار تومان مفت و مجانی کاسبی کردهام. گفتم: کار دومی برای خودت دست و پا کردهای؟ گفت: دلت خوشه. صبحی پنج کیلو شکر خریدهام به قیمت بیست و پنج هزار تومان که اگر آزاد میخریدم میشد پنجاه هزار تومان. دو کیلو گوشت یخزده خریدهام صد و چهل هزار که اگر آزاد میخریدم میشد دویست هزار تومان. تا اینجا حدود صد هزار تومان کاسب شدم. تازه از یک مغازه پنج تا قالب صابون خریدم که خرید قبل داشت و با انصاف بود و به همان قیمت قبل میداد و ده هزار تومانی هم اینجا کاسب شدم. گفتم: حرفهایی میزنی کامبیزجان. به گمانم داری خودت رو گول میزنی. گفت: مرد حسابی روانشناسها میگن همیشه باید نیمهی پر لیوان رو دید و باید با همه چیز مثبت برخورد کرد تا زندگی به آدم لبخند بزند و روی خوش خودش رو نشون بده. گفتم: هرچی تو بگی کامبیز. فقط شرمنده پنجاه هزار تومان از اون پولهایی که امروز کاسب شدی میتونی بدهی به من؟ احتیاج دارم. قول میدم تا آخر هفته برگردونم. کامبیز عصبانی شد و هرچه به زبانش رسید نثار من و جد و آبادم و خط و خطوط فکریام کرد که چون کمی تند بود از نوشتنش معذورم و بعد بدون اینکه توجهی به من بکند رفت سراغ ماشینی که کنار کوچه پارک شده بود و از بس که شیشههایش سیاه بود، داخلش دیده نمیشد.