روا مدار خدایا
رضا مسلمیزاده
هرچه سیاست ما را از هم دور میکند، هنر ما را به هم نزدیک میسازد. ما گمشدههای خویش را در تاریکی سالنهای سینما و تئاتر و موسیقی بازمییابیم، حتا اگر آن گمشده بخشی از روح فراموششدهی خودمان باشد. از همین رو هنرمندان در مقایسه با سیاستمداران موجوداتی آشناتر و دلپذیرترند. حسادت صاحبان قدرت به هنرمندان مردمی هم از همین محبوبیتی ناشی میشود که در یکی هست و در دیگری نه. صاحبان قدرت همه چیز دارند به جز محبوبیت و از آن چیزهایی که دارند، مایه میگذارند تا محبوبیت بخرند اما تنها چیزی که نصیبشان میشود، تملق است. محبوبیتی تقلبی که متملقان به آنها قالب میکنند تا جیب خودشان را پر کنند. چه نادان مردمانی که گمان میکنند محبوبیت خریدنی است!
هفتهی پیش که شایعهی درگذشت خسرو آواز ایران پیچید، در مدت کوتاهی که تا تکذیب خبر طول کشید، دریغ و درد و حسرت فضای مجازی را درنوردید. این شایعهی دردناک به یادمان آورد تا در پستوهای حافظهی خویش لحظاتی را به یاد آوریم که بانگ دلنشین استاد برایمان رقم زده است.
پیادهروی خیابان انقلاب، روبهروی دانشگاه تهران برای جوانکی شهرستانی در 30 سال پیش، آمیخته به بانگی است که از هر کوی و برزن به جان مینشیند. کاست غیرمجازی از کنسرت شجریان دور از وطن دردمندانه میخواند. آواره در پیادهرو و گوش به نوای استاد که پر از شِکوِه است و ناله و گلایه. شِکوِه از نگین سلیمانی که گاهگاه دست اهرمن بر اوست و دیاری که در آن طوطی کم از زغن است، آیا در چنین احوالی توقع شعرِ تر از خاطر حزین عاقلانه است؟ همای گو مفکن سایهی شرف هرگز!
دریغا که تداوم درد از شعر حافظ تا آواز شجریان، آن را به شکلی محتوم و ابدی جلوهگر میسازد. وقتی که میشنوی در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود، دلت میخواهد در همان پیادهرو فرو بریزی و با حافظ و شجریان همراه شوی. اما هنوز اول کار است و رندان فرهنگ و ادب ایران تنها یک نکته ازین معنی گفتهاند و لختی فرصت باقی است. قرابه درد که از شعر جواد آذر به حنجرهی استاد میدود، بر جانت میریزد و حالا زمان فروریختن است:
هر دمی چون نی، از دل نالان شکوهها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهیست، کز دل خونین
لحظههای عمر بیسامان میرود سنگین
اشک خونآلودهام دامان میکند رنگین
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمیها دی شد، زمان مهربانی طی شد
آه از این دمسردیها خدایا!
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی که نالهای خرد با آهی
داد از این بیدردیها خدایا!
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم زدل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
آه از این بیهمرازی خدایا!
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر برشد و خاکستر شدیک نفس زد و هدر شد، روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بیشکیبی، با فسون خودفریبی
چه فسون نافرجامی، به امید بیانجامی
وای از این افسونسازی خدایا!
داد از این افسونسازی خداااااااااااااااااایا!